به گفته ی پرویز بیگی حبیب آبادی ناشر محترم فصل پنجم به زودی
نسخه ی تجدید چاپ شده ی مجموعه ی چله ی تاک (چاپ چهارم) منتشر خواهد شد.
شایان ذکر است که تیراژ این نسخه ی تجدید چاپ شده 3000 خواهد بود.
به گفته ی ایشان این مجموعه مورد توجه کتابخانه ملی ایران قرار
گرفته است و پس از طی مراحل قرارداد میان کتابخانه ملی، ناشر و بنده (مولف)
متن PDF این مجموعه به منظور در دسترس بودن برای علاقه مندان بر روی سایت
کتابخانه ملی قرار خواهد گرفت.
پاییر می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند...
دلم گرفته و بخشی از این هم ناشی از فرا رسیدن پاییز است. شاید
به نوعی افسردگی فصلی دچار باشم... گرچه کم کم حالم بهتر خواهد شد. منتها
انقلاب فصلی پاییز و طاقت فرسا بودن دوندگی مراحل اداری فارغ التحصیلی و دل
کندن از شهری که در آن رشد کرده ای و با کوچه ها و سنگ هایش خاطره داری
خود مزید بر علت اند. دل کندن از شهری کوچک که در آن به دنیا آمده ای و دل
بستن به شهری بزرگ که ممکن است در آن نابود شوی. شاید هم دوباره به دنیا
بیایی...
من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است
این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست...
راستش عرصه ی این شهر مدتی بود بر من تنگ شده بود. منی که در یک
ماه 8 غزل نوشته ام طی سالی که گذشت تنها 6 غزل بر جای گذاشته ام. این
برای من فاجعه ست... به تهران خواهم رفت. خانه ای در آریا شهر کرایه کرده
ام. از لحاظ شغلی هم به لطف خدا به جایی دستم بند شده. حالا من می مانم و
سفری بزرگ در پیش رو به همراه یک چمدان بزرگ لبریز از کتاب و کاغذ و زنبیلی
کوچک سرشار از تجربه. دل کندن از کلاته شیخ ابوالحسن برایم مشکل است...
رشته کوه بینالود عزیز پشتوانه ام بود... رشید حکمی و شب نشینی های مان با
سه تار و غزل پیش چشمم است...
نیشابور بزرگ را به آدم های ریز و درشت اش می سپارم... بوده اند
بسیاری که در این سال ها کنارم بوده اند... از تک تک شان سپاس گزارم: زنده
یاد حاج سعید کاویانی، خدابخش صفادل، مرتضی آخرتی، دکتر ظهیر مظلومی نژاد،
جمال الدین کاکاوند، حجت اشرف زاده، اهالی کلاته شیخ ابوالحسن، رشید حکمی و
خانواده ی نازنینش... آدم های ریزش را نیز به خدا می سپارم و چشم بر زشتی
ها و پلشتی هاشان فرو می بندم.
بغضم را قورت می دهم و جوراب هایم را به پا می کنم... بدرود شهر کوچولوی من!
ساعتم را نگاه کردم و بعد، چشم در چشمچار عطسه زدم
تو به رفتن بلیت میدادی من به ماندن دچار، عطسه زدم
از تنم کوپهکوپه میرفتی روی ریلی که مقصدش بودم
ناگهان از بلندگو مردیگفت: « لطفاً سوار... » عطسه زدم
شیهة آن قطار هر جایی این و آن را به خویشتن میخواند
تو به سویش قدمقدم رفتی من ولی زار زار عطسه زدم
هاپ چی! صبر کن ...
ولی رفتیـ ریل آبستن از عبوری تلخ
تکتلکـ تکتلک
ـ خداحافظ
پشت پای قطار عطسه زدم
27/3/81
و در پایان آخرین نامه از فروغ فرخزاد به برادرش فریدون را پیوست به این متن می کنم:
آخرین نامه فروغ فرخزاد به فریدون فرخزاد
نمی دانی چقدر غصه دار هستم و قلبم چقدر گرفته
ممکن هست تا آمدن شماها من خفه شده باشم، فایده اش چیست، فایده تمام این
کارها چیست؟ تا حالا من خوشحال بودم. که اقلا تو از آنجا راضی هستی و کار
میکنی و کارت این همه موفقیت پیدا کرده حالا تو برمیگردی و تمام نصایح من
در تو اثری نداشته، حیف. اینجا تو باید میان کسانی زندگی کنی که تمام زندگی
مرا خرد و نابود کردند. اینها هیچ هستند، هیچ هستند. آنهایی که امروز صد
دفعه عکس تو را توی مجلاتشان چاپ می کنند و بزور بخورد آن بقیه میدهند و
فردا هیچ کاری ندارند غیر از آنکه هرجا مینشینند از تو بد بگویند و هرجا می
نویسند از تو بد بنویسند. من نمی دانم قدرت تحمل تو تا چه اندازه است، من
میان اینها زندگی کرده ام میان اینها مرده ام تا توانسته ام خودم باشم ولی
تو...
منم مثل تو عاشق گرد و خاک کوچه مان و بچه گداهای خیابان امیریه و
کبوترها و سگ ها و گل های آفتابگردان هستم ولی تو برای که می خواهی اینها
را تعریف کنی؟ تو از سادگیت و از احساسات پاک و بچه گانه ات زندگی میکنی
واین ها با مسخره کردن همین احساسات تو نان خواهند خورد. من به این عادت
کرده ام و این دلقک ها را خوب میشناسم تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی.
منتظر آمدن تو و اینای عزیزم هستم. به هر جهت اولین کسی که در فامیل ما
میمیرد من هستم و بعد از من نوبت تو است. من این را میدانم.